-
داستان یک جسارت
شنبه 30 بهمنماه سال 1395 20:37
میدانی دختران اگر میدانستند که چه «کیفی» در ابراز عشق است، گوی بلورینش را سالها پیش از پسران می ربودند، اگر میدانستند! دختران اگر میدانستند آنچه را که من امروز دانستم، دختران این سرمایههای عشق و محبّت، پا پیش می گذاشتند، تعلّل نمیکردند. امروز تمام جسارت این سالها، تمام عشق این یک سال را گذاشتم در طبق اخلاص،...
-
برگشتهام که بنویسم.
دوشنبه 29 تیرماه سال 1394 00:54
دیشب داشتم به بهترین اتفاق سال 95 فکر میکردم و همینطور نیومده داشتم از تجربه کردنش لذت میبردم که یهو یه فکر بد اومد تو ذهنم. که البته اتفاق افتادنش هم ممکن هست و هم با احتمال بالا حتمی. بعد حالم گرفته شد، بعد اشکهام سرازیر شدند، بعد بیاعصاب درونم تشر زد که: «احمق جان داری واسه اتفاقی که نیوفتاده گریه میکنی؟!» بعد...
-
روزمره
سهشنبه 26 فروردینماه سال 1393 21:41
یه زمانی انقدر جوگیر بودم که همش برای خودم مینوشتم: «نمیخوام زندگی من روزمره دیگران باشه»، خب حق میدم بهتون، خیلی گنده میاومدم ولی حقیقتش اینه که هیچ وقت از تکرار هرروزه دلگیر ندشم، همیشه تونستم تو پریشونترین وضعیت برای خودم معنی پیدا کنم، به یه چیزی چنگ بندازم و ازش لذت ببرم، همیشه هر وقت یه موقعیتی پیش اومده،...
-
آدمها و دوستیها
پنجشنبه 26 دیماه سال 1392 23:22
خواهرم میگه: «دوستیها تاریخ مصرف دارن.» و به نظر من دوستی ناب و خوبی که هر دو طرف ازش راضی باشن، دو سال یا نهایتا سه سال بیشتر طول نمیکشه. بعد از این مدت همیشه یه اتفاقایی می اقته که اونا کمکم از هم جدا میشن. مثلاً یکی، یه کاری می کنه که اون یکی رو عمیقاً ناراحت میکنه یا برعکس، یا مسیر زندگیشون به کل از هم جدا...
-
دلقک من
دوشنبه 13 آبانماه سال 1392 22:27
تو آشپزخونه داشتم گریه میکردم که اومده بود، پریده بودم بغلش، گفته بود: « این الان واسه منه؟» گفته بودم : «پس چی؟!» گفته بود: « باور کن اینا همش به خاطر هورموناته»... خندیده بودیم. حق مسلم هر آدمیست که این دلقک را کنارش و برای خودش داشته باشد. تولدت مبارک بهترینِ بهترین من .
-
آدمها و قهرمانها
دوشنبه 28 مردادماه سال 1392 22:40
چند ماهیست با خودم میگویم بنویسم این جملات درهم برهم ذهنم را، باز می گویم همه بهتر از تو میدانند. بهتر از تو میدانند که وقتی دل به کسی دادند و آن یک نفر شد قهرمان زندگیشان، حالا حالاها باید تاوان عشق بدهند و از دست عشق راه خلاصی نیست. بنویسم وقتی از یک نفر قهرمان میسازی، واقعا قهرمان میشود و آن وقت است که...
-
ما به خرداد پر حادثه عادت داریم.
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1392 12:30
سال 88 چهار شنبه قبل از انتخابات قرار شد من و بابا و خواهرم بریم بیرون، خیابون گردی و حمایت از کاندیدای محبوبمون. وقتی داشتیم می رفتیم، مامان گفت : نرین. ما گوش نکردیم. گفت حداقل شلوغ بازی درنیارین، یه دور کوچیک بزنین سریع برگردین خونه. ما هم گفتیم باشه مامان نگران نباش. مثل بچه های خوب اومدیم بیرون. بابا ماشین رو نگه...
-
برف روی کاجها
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1392 23:05
سه شنبه که بیاد میشه دو هفته که این فیلم رو دیدم ولی هنوز از توش نیومدم بیرون. همش فکرم رو درگیر کرده. همش به همچین موقعیتی فکر می کنم. قبل از این فیلم تصمیمم مشخص بود: اگر شوهرم بهم خیانت کنه، بی هیچ فوت وقتی فقط ترکش می کنم. اما از اون روز کلی شرط و قید و اما و اگر و کلی چیزها اضافه شده که نمی دونم، براش برنامه ریزی...
-
19
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:45
نمی دونم چرا یهو قهر کردم و از شب یلدای پارسال دیگه ننوشتم. و نمی دونم با چه انگیزه ای اومدم و تمام مطالب دو سال اخیری که خودم نوشتم و تو فیس بوکم گذاشتم رو اینجا کپی کردم.نمی دونم چی شده. چی می خواد بشه. فقط اینکه اینجا پس از تولد است و برای همیشه می ماند.
-
18
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:43
بیا بازی کنیم. تو سید علی صالحی باش، من ریرا می شوم. تو منتظر من باش و من هم هی نمی آیم. اما این بار یک روز که تو خوابی نان سنگک تازه میگیرم از بین نرده های در، زنجیر را می کشم و در را باز می کنم. از پله ها بالا می آیم، صدای کفش هایم در راه پله می پیچد. به همسایه ها که یکی یکی می روند سر کار، سلام می کنم. می رسم جلوی...
-
17
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:42
مرد باس اونقدی موهاش کوتاه باشه که با انگشت شونه بشه، بله!
-
16
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:41
برنامه داشتم یک روز سر فرصت از چشم هایت بگویم، حالا دارد جنگ می شود فرصت این هم از دست رفتــــــــــــ
-
15
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:41
یه سری اتفاق ها هستن، خیلی کوچیک اند، یه حرفهایی هستن که خیلی مهم نیستن ولی آدم رو شاد می کنن.اون گوشه تو سینه آدم یه دو نقطه پرانتز کوچولو پیدا میشه. اوایل تیر بود رفتم داروخونه نزدیک خونه مون، بعد همینجور که داشتم تاریخ مصرف اون چیزی که خریده بودم رو نگاه میکردم، دکتره برگشت گفت چقدر دست بندتون قشنگه، منم کلی ذوق...
-
14
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:41
قسم به نیمه شب آنگاه که دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشیده می شود . . . تا اشکی را پاک کند... تا تمام کند.
-
13
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:41
دلم می خواهد دوباره اتفاق بیفتد اینکه زمستان باشد و هوا هم آنقدر سرد که من پالتو پوشیده باشم و تو با عجله مثل آن هایی که چیزی را گم کرده باشند بیایی و در چهارچوب در میخکوب شوی و من میخکوب شوم لبخند سرسری به هم تحویل دهیم ... تو بروی و من برق آن روز چشمانت از ذهنم بیرون نرود...
-
12
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:40
حال اون روزی که برگردی به خودت بگی: « نبود چنین مه در جهان / ای دل همینجا لنگ شو »
-
11
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:40
مثل همین گوشه و کنار دیوارها که انگشت پا گیر می کند بهشان آدم له می شود از حضورت...
-
10
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:40
زندگی ما هم شده مثل این مکعب های ویگلی تو هی بهم میریزی من هی مرتب می کنم و می گذارم سر جای خودشان...
-
9
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:39
دلم میخواد یه روزی بیاد نوت بزنم: آمدی ، بودم ، نرفتی!
-
8
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:39
خواستم آرزویی کنم، دیدم باید دنیایم «کُن فَیکون» شود، کُن فَیکونش می کنی؟
-
7
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:39
یکی از فانتزیام هم اینه که جای اون دختره بودم که به خاطرش قابیل، هابیل رو کشت!
-
6
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:38
داشتم به خنده هایی که مثل مداد رنگی اند یا مداد رنگی هایی که شبیه خنده ی کسی هستند فکر می کردم که عطر لبخندت پیچید. نقش تو که رنگین ترین نقش هاست آمد و نشست درست وسط فکرهایم.
-
5
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:38
بعضی ها یک چیزی درونشان دارند مثل بهار مثل همین اردیبهشت که وقتی می آیند وقتی بویشان به دماغت می خورد کلمات همین طور سر می خوردند روی کاغذ وقتی صدایشان می پیچد انگار در بهشت را باز کرده اند و همه ی صداهای قشنگ هری ریخته اند بیرون بعضی ها که وقتی نگاهشان می کنی درون سینه ات به جای دو هلیز، دو بطن یک دونقطه پرانتز است...
-
4
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:37
تصمیمم را گرفتم فردا که روز عشق است و قرار است به تو هدیه بدهم می آیم و برایت یک لبخند می آورم! تو هم اگر زحمتت نمی شود برایم همان برق نگاهت را بیاور...
-
3
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:37
یکی باشه اگزاز و دیازپام باشه، بیاد این حالم رو آروم کنه!
-
2
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:36
اون موقع ها که شکلهای قبلیت رو تو کتاب تاریخ دبستان می خوندم، همش تلاش می کردم اضافی هات رو حذف کنم تا بشه شبیه گربه خودمون.کم کم که گذشت فهمیدم چه چیزایی رو از دست دادی تا شدی شبیه یه گربه! اما امروز زمینت لرزید وطنم،حق داری! و من همش نگرانم زیر این غم های بزرگی که داری چگونه تاب می آوری؟! نکند یک روز آب شوی! نکند یک...
-
1
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:34
من از صرافت ای کاش های بزرگ جهانی افتادم ، همین ای کاش های روزانه ام را روا کنی ، راضی می شوم.
-
آدم ها و رابطه ها
چهارشنبه 14 دیماه سال 1390 20:01
آدما مثل وسایل شارژی هستن که یا آدم هایی هستند که وقتی آخرشون نزدیکه هی آلارم می دن "battery low"، هی بهت یادآوری می کنن که فرصت داری همه چیز رو تمدید کنی.هی می گن اگه به فکر نباشی من رو از دست می دی.آدمایی که در بودن باهاشون همیشه فرصت هست.یا آدم هایی هستند که اینقد حوصله ندارن که یهو می گن "battery...
-
برای ساجده!
یکشنبه 27 آذرماه سال 1390 20:16
خیلی وقت نیست می شناسمت، خیلی چیزها هم هست که درباره ات نمی دونم.بعضی وقت ها دلیل کارات رو نمی فهمم.بعضی وقت ها بهت می گم این چه کاریه که می کنی؟ ولی الان چند وقته می دونم یه چیزیت هست ولی وقتی لب خندونت رو می بینم دلم نمیاد دوباره بکشم ات تو حال بدت.هی با خودم می گم اگه بخواد بگه حتمن میگه.نمی خوام یهو بپرم وسط...
-
روزهای نه چندان دور کودکی
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 19:23
یه دوستی داشتم اسمش مینو بود،ما دو تا و بودیم و علی و شهراد و مهدکودکی که هر روز روی هوا می رفت.من و مینو شبا زنگ می زدیم بهم نقشه می کشیدیم چطور اون دو تا رو از میدون خارج کنیم.اون دو تا هم هر روز سر ساعت فیلم می نشستن عقل هاشون رو می ریختن رو هم که چطور جیغ ما دو تا رو دربیارن. خلاصه همیشه ما این طرف گود بودیم و...