یه زمانی انقدر جوگیر بودم که همش برای خودم مینوشتم: «نمیخوام زندگی من روزمره دیگران باشه»، خب حق میدم بهتون، خیلی گنده میاومدم ولی حقیقتش اینه که هیچ وقت از تکرار هرروزه دلگیر ندشم، همیشه تونستم تو پریشونترین وضعیت برای خودم معنی پیدا کنم، به یه چیزی چنگ بندازم و ازش لذت ببرم، همیشه هر وقت یه موقعیتی پیش اومده، هماهنگ با اون خودم رو تغییر دادم. بعد هر تجربه تلخی تونستم بخندم، خیلی هم زود.
ولی خب خیلیها هستن که روزمره شون داره دیوونهشون میکنه. دقیقاً نمیدونم اونا چی رو دارن تجربه میکنن، حتی درموردش حدس هم نمیتونم بزنم. نمیدونم چی میشه که یکی سردرگم میشه. نمیدونم معنی نداشتن تو زندگی یعنی چی؟ ولی خب درمورد اون خانومه که دیروز اون طرف کوچه روی آسفالتها نشسته بود و به هیچی اهمیت نمیداد و به مامانم گفته بود که یه آدمی که قرار بوده یه پولی رو بهش برسونه، دست به سرش کرده، می تونم بگم که درموندگی یعن اون.
تنها چیزی که می دونم اینه که حتی با این زندگی یکنواختی که الان دارم هم احتمالا هیچ وقت به پوچی نمیرسم.