یکی بود سنش زیاد بود،حدود 35-36 سال.بعد من عاشقش شده بودم.اون تو یه بی زمانی گیر افتاده بود و مدام زمانش عوض می شد.یک دقیقه اینجا بود،یک دقیقه بعد باید تو 100 سال پیش پیداش می کردی.بعد ما دو تا تمام تلاشمون رو می کردیم که پیش هم باشیم.فقط مشکل اینجا بود که هر وقت من تو زمان جابه جا می شدم که برم پیش اون،تکثیر می شدم.یعنی یه طوری بود که چند تا از من وجود داشت،یکی پیر بود،یکی جوون،یکی نوجوون و... اما برای من اصلا مسئله ای نبود که چند تا باشم،می خواستم با اون باشم.یعنی جونم دراومد هی ما همدیگرو پیدا می کردیم و کلی خوشحال می شدیم از وصال،باز یهو اون غیبش می زد،بدو دنبالش بگرد!
دیگه یه جاییش بود من زد به سرم،شروع کردم به دعوا کردن که این چه وضعشه؟ همش باید دنبال این باشم که الان باید تو کدوم دوره ی زمانی بیام ببینمت.اون می گفت آروم باشم،داره یه کارایی می کنه.یکم دیگه صبر کنم.منم که قاطی کرده بودم.تازه من یکی که نبودم،سه چهار تا من بودم،همه عصبانی.طفلک اون.داشتم می گفتم یا تکلیف ما رو روشن می کنی یا ... بعد اون می گفت نگو "یا" ، قول می دم همه چیز درست شه... بعد مامانم اومد گفت زیر غذا رو ساعت یازده روشن کن... :|
آخرش نفهمیدم به یه ثبات رسیدیم ما یا نه.اصلا اگه اون ثابت شد تو زمان،کی بود؟!الان، ده سال پیش،صد سال دیگه...؟
خلاصه الان حالمون خوبه!