چهار شنبه روز واقعا خوبی بود و وحشتناک خوش گذشت.ظهر که هنوز داشتیم با بچه ها می خندیدیم, دیدم بابام اومد.خدافظی کردم و راه افتادم طرف ماشین که باد و خاک شدیدی شد به حدی که نتونستم خودم رو کنترل کنم.از پشت افتادم رو زمین.چشم هام رو که باز کردم دنیا تار شده بود.حتی تو اون لحظه هم نگران این بودم که چه بد شد جلو بقیه افتادم زمین.که دیدم نمی تونم از جام تکون بخورم.داشتم فکر می کردم که یعنی چه اتفاقی برام افتاده که مزه ی خون رو تو دهنم حس کردم. همه اومده بودن بالا سرم.هر کی یه چیزی می گفت...کم کم داشتم می مردم.
از خواب که پریدم گوشام داشت از شدت ترس آتیش می گرفت.
بعد از دو روز هنوز مزه ی خون رو تو دهنم حس می کنم.مردن واقعا دردناکه!
پ.ن:کیانای عزیزم متاسفم که چیزی بهتر از این نتونستم بنویسم.