بستنی:همین الان یه خاطره خوب که تو ذهنت مونده تعریف کن
خوب باشه،یه حال خوبی به خودت داده باشه،یه چیزی که تو ذهنته،روشن،واضح
فندق:....
بستنی:یه چیزی بگو دیگه
فندق:می شه رویا تعریف کنیم؟
بستنی:رویا؟!
فندق:ها،از واقعیت تا رویا،ها دیگه
بستنی:از واقعیت تا رویا
:)
بگو
بگو
و بستنی فکر کرد چه حس قشنگ نزدیکی!
هیچ کس دیگه ای از حرفهای اونا سردرنمیآورد،داشتن از شخصیترین تجربههاشون برای هم حرف میزدن.ولی هیچ کس نفهمید که بین همهی دردی که یادآوری خاطرههای خوب با خودش میاره،بستنی فهمید همهی آدمهای غریبه،آشناهای نزدیکی هستن که انگار سالها پیش دستی اونها رو تو بیمارستان از قلشون جدا کرده.
اینجوری که نگاه میکرد،تحمل غریبههایی که فحش میدادن،حقش رو میخوردن،تحمل همهی عصبیهای بیفرهنگ راحتتر میشد.
[گل][گل][گل][خنده][گل][گل]
محیط ویندوز و مدیا پلیر خود را زیبا کنید !!!
پشیمون نمی شی حتما بیا
سلام نعیمه جان
این کامنت جهت عرض خیر مقدم جهت آپ کردنتان بعد از یک ماه میباشد!
موفق باشید!!
واای کلی خندیدم تیراژه جان
به این وبلاگ سربزنی خوبه
وایییییییییی
من چی بگم آخه به این فندق و بستنی؟؟؟؟؟ نصف شبی چه چیزایی که نگفتن به هم خجالتم نمیکشن که صدای خنده شون داش همه رو بیدار میکرد
الان این آخرشو با فندق جون جونم که نبودی هااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نذاشتن بخوابیم این وروجک ها
نه،فکر نمی کنم!
اتفاقا حس میکنم گاهی منو به زور هل دادن تو این آدم ها!
یک گاوی گوسفندی چیزی بودم!
منم می خوام از این طرز تفکر فرار کنم که به این چیزا خودم رو بند می کنم.درکت می کنم.