میدانی دختران اگر میدانستند که چه «کیفی» در ابراز عشق است، گوی بلورینش را سالها پیش از پسران می ربودند، اگر میدانستند!
دختران اگر میدانستند آنچه را که من امروز دانستم، دختران این سرمایههای عشق و محبّت، پا پیش می گذاشتند، تعلّل نمیکردند.
امروز تمام جسارت این سالها، تمام عشق این یک سال را گذاشتم در طبق اخلاص، شال و کلاه کردم و رفتم به دیدار آنکس که دل زما برده بود و میدانی فارغ از نتیجهاش که هنوز هم تنهایم، نمیدانی که گفتنش چه حسی داشت، نمیدانی که ...
فکر میکردم سختترین کار دنیا باشد، که بگویی، اما جالب اینجا که گفتم و «نه» شنیدم و «خوبم». لعنت به شعرا که هر چه ما میخواهیم با فشردن کل زندگیمان بریزیم در قالب کلمات، گفتهاند: «هر چه از دوست رسد نیکوست»
میدانی اگر شد و زمانی بار دیگر عاشق شدم، صبر پیشه نخواهم کرد، منتظر نخواهم ماند، همان اوّل، همان اوّل کار که دلم برایش میرود، مینشینم و با او می گویم، حدیث دل، حدیث دلدادگی! هر چه پیش آید خوش آید.
میدانی حیف است که پشت تکست و ناز چشم و یک نفر پیام رسان و باقی این کارها که همه میکنند پنهان شوی، حیف. باید تمام جسارتت را جمع کنی و بروی بنشینی رو به رویش و.. بگویی ... بگویی و ببینی ... ببینی که چه می شود، ببینی که در آن چشمهایش چکار میشود، حتی اگر آخر کار تنها بمانی، نمیدانی دیدنش را اگر از دست بدهی دیگر هیچ چیز در این دنیا نمیچسبد.
دیشب داشتم به بهترین اتفاق سال 95 فکر میکردم و همینطور نیومده داشتم از تجربه کردنش لذت میبردم که یهو یه فکر بد اومد تو ذهنم. که البته اتفاق افتادنش هم ممکن هست و هم با احتمال بالا حتمی.
بعد حالم گرفته شد،
بعد اشکهام سرازیر شدند،
بعد بیاعصاب درونم تشر زد که: «احمق جان داری واسه اتفاقی که نیوفتاده گریه میکنی؟!»
بعد سهلگیر درونم گفت: «ولش کن بذار گریه کنم، خیلی وقته واسه خودم گریه نکردم.»
بعد سرزنشگر درونم اومد گفت: « آره آره از بهمن واسه خودت گریه نکردی، خاک تو سرت! »
بعد با اینکه باز هم هیچ فرشتهای با چوب جادوش پیدا نشد تا اجی مجی کنه و اون وقت «بشه که همه چیز رو با هم داشت»، به نتیجه رسیدم که من همیشه دفعه قبلی که گریه کردم بهمن بوده و همیشه هم تو همین تیر بوده که دوباره گریه کردم.
بعد دایه مهربونتر از مادر درونم گفت: «نعیمه جانم باید از این به بعد با خودت مهربونتر باشی. باید بعضی وقتها واسه خودت گریه کنی.» ،
بعد وحشی اصیل درونم دراومد که: «وقتی غم و غصه داری باس گریه کنی، ولی آدم که واسه یه مشت فکر و خیال واهی که گریه نمیکنه!»،
بعد منطق تحصیل کرده درونم برگشت گفت که: «حق کاملاً با شماست ولیکن ...»،
بعد من دیدم که ساعت از چهار و نیم هم گذشته و تا اینها بخوان پای توافق رو امضا کنند، حداقل دوازده سال طول میکشه، واسه همین پشتم رو کردم بهشون و خوابیدم!
.
.
ولی تا بعد از ساعت هفت صبح خوابم نبرد.
+ «بعد از حدود یک سال ننوشتن» نوشت: یه مدتی بود که مغزم جوش آورده بود و فقط سوت میکشید، بعد مغزم شروع کرد به نوشتن ولی دستهام نمینوشتن، بعد دستهام هم نوشتن ولی هیچجا هیچچیز منتشر نشد، بعد مغزم به احترام من سکوت کرد. بعد رفتم به عمق. بعد شروع کردم به خواب دیدن. خوابهای عمیق و پیچیده! خوابهایی که برای مشکلات قبلی راهحل داشتن، خوابهایی که مسیر آینده رو روشن میکردن و خوابهایی که انقدر پیچیده بودن که برای تحلیلشون نیاز داشتم که یه خواب دیگه ببینم. بعد همه چی رو انداختم زمین و دویدم تا واسه چند روز مغزم هوا بخوره. بعد از مغزم خواهش کردم تا دوباره بنویسه ولی تو دو ماهه اخیر هرچی تلاش کرده بیشتر از سه چهار خط کپشنهای عکسهای اینستا نتیجهای نداشته. مغزم به اینترنت ایران وصله و خب طول میکشه تا لود بشه ولی فک کنم دیشب بالاخره استارت زد و روشن شد.
میخوام دوباره بنویسم و بخونم. پس اگه هرجایی هر چیزی مینویسید بهم خبر بدید تا بخونمتون.
یه زمانی انقدر جوگیر بودم که همش برای خودم مینوشتم: «نمیخوام زندگی من روزمره دیگران باشه»، خب حق میدم بهتون، خیلی گنده میاومدم ولی حقیقتش اینه که هیچ وقت از تکرار هرروزه دلگیر ندشم، همیشه تونستم تو پریشونترین وضعیت برای خودم معنی پیدا کنم، به یه چیزی چنگ بندازم و ازش لذت ببرم، همیشه هر وقت یه موقعیتی پیش اومده، هماهنگ با اون خودم رو تغییر دادم. بعد هر تجربه تلخی تونستم بخندم، خیلی هم زود.
ولی خب خیلیها هستن که روزمره شون داره دیوونهشون میکنه. دقیقاً نمیدونم اونا چی رو دارن تجربه میکنن، حتی درموردش حدس هم نمیتونم بزنم. نمیدونم چی میشه که یکی سردرگم میشه. نمیدونم معنی نداشتن تو زندگی یعنی چی؟ ولی خب درمورد اون خانومه که دیروز اون طرف کوچه روی آسفالتها نشسته بود و به هیچی اهمیت نمیداد و به مامانم گفته بود که یه آدمی که قرار بوده یه پولی رو بهش برسونه، دست به سرش کرده، می تونم بگم که درموندگی یعن اون.
تنها چیزی که می دونم اینه که حتی با این زندگی یکنواختی که الان دارم هم احتمالا هیچ وقت به پوچی نمیرسم.
خواهرم میگه: «دوستیها تاریخ مصرف دارن.» و به نظر من دوستی ناب و خوبی که هر دو طرف ازش راضی باشن، دو سال یا نهایتا سه سال بیشتر طول نمیکشه. بعد از این مدت همیشه یه اتفاقایی می اقته که اونا کمکم از هم جدا میشن. مثلاً یکی، یه کاری می کنه که اون یکی رو عمیقاً ناراحت میکنه یا برعکس، یا مسیر زندگیشون به کل از هم جدا میشه یا یکیشون دوستهای دیگهای پیدا میکنه و با اونا از وقتی که با رفیق قبلیش بوده، بیشتر خوش میگذرونه،یا خیلی ساده، دو نفر دیگه هم دیگه رو نمیبینن. بعضی وقتها یه حرف یا یه کار خیلی کوچیک کلی فاصله میاندازه بین دو تا دوست جون جونی. به هر حال اون دوستی خوب و رضایتبخش فقط دو سه سال طول میکشه. بعد برای اینکه بعد یه سال هم رو ببینن هم وقت خالی پیدا نمیکنن، یا انقدر عقب جلو می کنن که اون یکی دیگه بیخیال میشه.
من همیشه جزو اون دسته از آدمهایی بودم که عمیقاً ناراحت میشن ولی هیچ وقت دوستیم رو به این خاطر به هم نزدم، چون اعتقاد دارم یه دوستی حتی در بدترین شرایط میتونه برای حتی چند دقیقه حالت رو خوب کنه.
همیشه دوستیهام به این علت تموم شده که دیگه ندیدمش یا اون رفیق تازه پیدا کرده بوده یا کلا مسیر زندگیمون از هم جدا شده.
حتی در بدترین شرایط یه دوستی، ممکنه یهو دلت براش تنگ بشه و بهش اساماس بدی و بعد کلی با مکالمهای که پیش میاد بخندی. حتی در بالاترین حد بیخبری ممکنه بی قصد و نیت شمارهش رو بگیری و باهاش حرف بزنی و انرژی بگیری از صداش.
دوستیها در بدترین شرایط هم میتونن قابل احترام باشن...
تو آشپزخونه داشتم گریه میکردم که اومده بود، پریده بودم بغلش، گفته بود: « این الان واسه منه؟» گفته بودم : «پس چی؟!» گفته بود: « باور کن اینا همش به خاطر هورموناته»... خندیده بودیم.
حق مسلم هر آدمیست که این دلقک را کنارش و برای خودش داشته باشد.
تولدت مبارک بهترینِ بهترین من .
چند ماهیست با خودم میگویم بنویسم این جملات درهم برهم ذهنم را، باز می گویم همه بهتر از تو میدانند. بهتر از تو میدانند که وقتی دل به کسی دادند و آن یک نفر شد قهرمان زندگیشان، حالا حالاها باید تاوان عشق بدهند و از دست عشق راه خلاصی نیست. بنویسم وقتی از یک نفر قهرمان میسازی، واقعا قهرمان میشود و آن وقت است که آرتیست بازیاش شروع میشود و موقع درد کشیدن توست، که چپ میرود ، راست میآید، زخم شمشیر به تو میزند، آخر قهرمان است دیگر. بعد یک روز که خسته شدی، همت میکنی به کشتن قهرمانت. از پای می اندازیاش اما باز چند روز که گذشت، از آنجا که قهرمان است سر و مر گنده از جایش بلند میشود و باز نقش بازی میکند. هر دفعه که تو از پای درمیآوریش باز محکمتر بلند میشود. اما خب درست است که قهرمان است و شکست ناپذیر اما همه قهرمانها یک پاشنه آشیلی هم دارند. و وای بر آن روز که نقطه ضعفش رو شود، بیچاره مثل برجهای تجاری دوقلو فرومیریزد، آنچنان که خاک از زمین بلند شود. و وقتی فرو ریخت، فروریخته است.
اینها همه به کنار، مصیبت اصلی وقتیست که میفهمی قهرمان کسی شدهای. هرچه خودت را به در و دیوار بزنی هم فایدهای ندارد، تو قهرمانی و قهرمان ها شکست نمیخورند. اولش خوب است که: تو فرشتهای، بهترینی اما کمکم خندهات میگیرد از فرشته بودن، از بهترین بودن. سرت را آرام پایین میاندازی که خندهات را پنهان کنی که بابا جان تو اگر بدانی من چه اخلاق گندی دارم، پشت سرت را هم نگاه نمیکنی. اما تو قهرمانی.
من که راحتترین کار را می کنم : درست مثل یک قهرمان منتظر پایان تلخ قریب الوقوعم مینشینم، بیآنکه بعد فروریختنم اندکی ناراحت شوم.
سال 88 چهار شنبه قبل از انتخابات قرار شد من و بابا و خواهرم بریم بیرون، خیابون گردی و حمایت از کاندیدای محبوبمون. وقتی داشتیم می رفتیم، مامان گفت : نرین. ما گوش نکردیم. گفت حداقل شلوغ بازی درنیارین، یه دور کوچیک بزنین سریع برگردین خونه. ما هم گفتیم باشه مامان نگران نباش. مثل بچه های خوب اومدیم بیرون. بابا ماشین رو نگه داشت بره یه چیزی از سوپر بخره که من و خواهرم مثل این فیلم های خارجی که باید تو یه مدت خیلی کم یه ماموریت بزرگ رو به انجام برسونن، ماشین رو تبدیل کردیم به یه ماشین طرفدار، پر از عکس و پوستر و... دست بندهامون رو بستیم. بابا هم که اومد تو ماشین یه دست بندم بستیم دور مچ اون. رفتیم گشتیم، با مردمی که هم رأی ما بودن و با اونایی که هم رأی ما نبودن خندیدیم. مردم همه با هم مهربون بودن. اون شب یکی از خاطرات قشنگ منه. فکر می کنم حدودای دو- سه شب بود که برگشتیم خونه. توی پارکینگ بابا گفت بچه ها این عکس ها و دست بندها رو نگه دارین برای شنبه که میخوایم بریم جشن بگیریم...
سال 92 چهارشنبه قبل از انتخابات میتینگ دکتر روحانی بود توی مشهد. من تصمیم نداشتم رأی بدم و می گفتم به اینکه شناسنامه ام سفیده می بالم. بعد بابا هی می گفت نعیمه باید رأی بدی و از این حرفا. خلاصه دو تایی دست به دست هم رفتیم میتینگ. بابا تو سالن جا نشد و بیرون تو خیابون کنار هزار تا آدم دیگه که اونا هم جا نشده بودن نشست و به شعارهایی که ما تو سالن می دادیم گوش می داد. اونجا که بودم رفته بودم واسه دست و جیغ و هورا. رفته بودم یکم تخلیه هیجانی بشم. وقتی یه چیزی می شنیدم که حرف دلم بود با همه آدمای اون جمع بلند هورا می کشیدم. ولی ته ته حالم یه بغض بود. می تونستم همونجا بشینم و اندازه چهار سال گریه کنم. اینقدر گریه کنم که همه آدمای اونجا به گریه بیفتن. هر لحظه که می گذشت امیدوارتر می شدم. جوونه های امید سر می زدند. یه چند دقیقه ای که تو خودم بودم و زل زده بودم به عکس بزرگِ پیرمرد دوست داشتنی با عبای شکلاتی یهو به خودم اومدم دیدم دوستم داره بهم میگه خیلی دوست داشتنیه این مرد. بهش گفتم این مرد خیلی خوبه. دوسش دارم.
شنبه صبح خواهرم اومد بیدارم کرد گفت نعیمه 50 درصد آرا رو داریم و بعد تا شب هی دلشوره که این 50 درصد کم نشه. ساعت 9 بود فک کنم، نتایج اعلام شد، من توی حمام بودم ، بازم خواهرم اومد صدام زد بهم گفت، با هم جیغ می کشیدیم و خوشحال بودیم. به بابا گفتیم بریم بیرون. بریم جشن. گفت حالا یکم صبر کنین تا آخر شب میریم. ساعت های ده- یازده بود که گفت حاضر شید بریم، بعد اونجا بود که مامان هم گفت منم میام!!! چهار تایی با هم رفتیم بیرون. به هم وطن هامون v دادیم و هی بهم لبخند زدیم. لبخندهای معنی دار...
چهار سال باید می گذشت تا جشن بگیریم.
سه شنبه که بیاد میشه دو هفته که این فیلم رو دیدم ولی هنوز از توش نیومدم بیرون. همش فکرم رو درگیر کرده. همش به همچین موقعیتی فکر می کنم. قبل از این فیلم تصمیمم مشخص بود: اگر شوهرم بهم خیانت کنه، بی هیچ فوت وقتی فقط ترکش می کنم. اما از اون روز کلی شرط و قید و اما و اگر و کلی چیزها اضافه شده که نمی دونم، براش برنامه ریزی نکردم.
الان که نگاه می کنم با خودم می گم خوب بدون هیچ فکری وقتی شب شوهرت اومد بهش می گی تو به من خیانت کردی، منم دیگه نمی تونم باهات زندگی کنم و بعد می ذاری و میری... به کجا؟!... به این فکر نکرده بودم اینجا ایرانه به دختر مجرد، به زن مطلقه، به زن تنها خونه نمیدن. اگر هم بدن با کلی اگه ... اونوقته.
بعد تازه به این فکر افتادم اصلا می تونم خونه م رو ترک کنم برم یه خونه دیگه؟، یعنی برنگردم خونه مامان و بابا؟ این دوتا همیشه واسه یکی از دخترای فامیل که سالهاست طلاق گرفته می گن نمی دونیم چرا این نمیره خودش واسه خودش مستقل زندگی کنه ولی من که مامان و بابام رو می شناسم، حرف ها و روشن فکری هاشون واسه بقیه س. بعد به این فکر کردم که چقدر سخته به مامانم بگم شوهرم بهم خیانت کرده. چقدر گفتن این جمله سخته.
بعد فکر می کنم به پروسه طلاق گرفتن تو کشور ما، تازه اگه خیلی خوش شانس باشم و قبل ازدواج حق طلاق گرفته باشم، باید کلی پله دادگاه رو بالا و پایین کنم و کلی پول به وکیل بدم تا طلاق بگیرم. تازه اگه شوهره دیوونه نباشه و طلاقم بده.
همیشه فکر می کردم دو تا حالت داره یا داد و هوار راه میندازم می زنم تو گوش شوهره و زار زار گریه می کنم یا بی هیچ حرفی می ذارم و میرم. ولی بعد از این تجربه اخیرم (عجبا) فهمیدم گریه نمی کنم، بغضم رو فرو می دم. همش به خودم میگم نعیمه اگه گریه کنی غرورت می شکنه، اون ارزش اشک های خودت رو نداره. بعد ، چند ماه بعد ، یه شب که دارم ظرف ها رو جمع می کنم، بغضم می ترکه و گریه می کنم، برای چیزی که ماه هاست تموم شده.
قبلا دختری بودم که وقتی می فهمید شوهرش بهش خیانت کرده، گریه می کرد و بلافاصله شوهرش رو ترک می کرد. الان نمی دونم باید چیکار کنم. احتمالا باید یه چند وقتی دهنم رو ببندم و هیچی به شوهره نگم، خودم رو به نفهمی بزنم تا بتونم یه جا برای خودم پیدا کنم و چقدر این کار سخته!! بعد یه شب که میاد خونه می بینه چمدونم بسته است، نشستم پشت میز دارم بهش نگاه می کنم، احتمالا می پرسه چه خبره. و احتمالا فقط نگاش می کنم. چند دقیقه طولانی. نگاش می کنم و حرف نمی زنم. نگاش می کنم و با نگاهم تحقیرش می کنم. نگاش می کنم و با نگاهم بهش فحش میدم. بعد بلند میشم ، میگم دارم ترکت می کنم.
نمی دونم چرا یهو قهر کردم و از شب یلدای پارسال دیگه ننوشتم. و نمی دونم با چه انگیزه ای اومدم و تمام مطالب دو سال اخیری که خودم نوشتم و تو فیس بوکم گذاشتم رو اینجا کپی کردم.نمی دونم چی شده. چی می خواد بشه. فقط اینکه اینجا پس از تولد است و برای همیشه می ماند.
بیا بازی کنیم.
تو سید علی صالحی باش،
من ریرا می شوم.
تو منتظر من باش
و من هم هی نمی آیم.
اما این بار
یک روز که تو خوابی
نان سنگک تازه میگیرم
از بین نرده های در، زنجیر را می کشم و در را باز می کنم.
برنامه داشتم یک روز سر فرصت از چشم هایت بگویم، حالا دارد جنگ می شود فرصت این هم از دست رفتــــــــــــ
یه سری اتفاق ها هستن، خیلی کوچیک اند، یه حرفهایی هستن که خیلی مهم نیستن ولی آدم رو شاد می کنن.اون گوشه تو سینه آدم یه دو نقطه پرانتز کوچولو پیدا میشه. اوایل تیر بود رفتم داروخونه نزدیک خونه مون، بعد همینجور که داشتم تاریخ مصرف اون چیزی که خریده بودم رو نگاه میکردم، دکتره برگشت گفت چقدر دست بندتون قشنگه، منم کلی ذوق کردم و اینا... این گوشماهی هاش طبیعیه؟ برگشتم نگاش کردم گفتم فکر نمی کنم طبیعی باشه، چون هیچ وقت نمی شه این همه صدف مشابه پیدا کرد...
خلاصه گذشــــــــــــت تا امروز که رفتم تو داروخونه اش، سلام کردم، از اون پشت اومد قبل اینکه چیزی بگه برگشت گفت: از رو این دستبنده من شما رو می شناسم :))
من :D
الان از همون دو نقطه پرانتز های کوچولو تو سینه ام هست.
قسم به نیمه شب
آنگاه که دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشیده می شود
.
.
.
تا اشکی را پاک کند...
تا تمام کند.
دلم می خواهد دوباره اتفاق بیفتد
اینکه زمستان باشد و
هوا هم آنقدر سرد که من پالتو پوشیده باشم
و تو با عجله مثل آن هایی که چیزی را گم کرده باشند
بیایی و در چهارچوب در میخکوب شوی
و من میخکوب شوم
لبخند سرسری به هم تحویل دهیم ...
تو بروی و
من برق آن روز چشمانت از ذهنم بیرون نرود...
حال اون روزی که برگردی به خودت بگی: « نبود چنین مه در جهان / ای دل همینجا لنگ شو »
مثل همین گوشه و کنار دیوارها
که انگشت پا گیر می کند بهشان
آدم له می شود از حضورت...
زندگی ما هم شده مثل این مکعب های ویگلی
تو هی بهم میریزی
من هی مرتب می کنم و
می گذارم سر جای خودشان...
دلم میخواد یه روزی بیاد نوت بزنم:
آمدی ، بودم ، نرفتی!
خواستم آرزویی کنم، دیدم باید دنیایم «کُن فَیکون» شود، کُن فَیکونش می کنی؟
یکی از فانتزیام هم اینه که جای اون دختره بودم که به خاطرش قابیل، هابیل رو کشت!
داشتم به خنده هایی که مثل مداد رنگی اند
یا مداد رنگی هایی که شبیه خنده ی کسی هستند
فکر می کردم
که عطر لبخندت پیچید.
نقش تو که رنگین ترین نقش هاست
آمد و نشست درست وسط فکرهایم.
بعضی ها یک چیزی درونشان دارند
مثل بهار
مثل همین اردیبهشت
که وقتی می آیند
وقتی بویشان به دماغت می خورد
کلمات همین طور سر می خوردند روی کاغذ
وقتی صدایشان می پیچد
انگار در بهشت را باز کرده اند و همه ی صداهای قشنگ هری ریخته اند بیرون
بعضی ها که وقتی نگاهشان می کنی
درون سینه ات
تصمیمم را گرفتم
فردا که روز عشق است
و قرار است به تو هدیه بدهم
می آیم
و برایت یک لبخند می آورم!
تو هم اگر زحمتت نمی شود
برایم
همان برق نگاهت را بیاور...
یکی باشه
اگزاز و دیازپام باشه،
بیاد این حالم رو آروم کنه!
اون موقع ها که شکلهای قبلیت رو تو کتاب تاریخ دبستان می خوندم، همش تلاش می کردم اضافی هات رو حذف کنم تا بشه شبیه گربه خودمون.کم کم که گذشت فهمیدم چه چیزایی رو از دست دادی تا شدی شبیه یه گربه! اما امروز زمینت لرزید وطنم،حق داری! و من همش نگرانم زیر این غم های بزرگی که داری چگونه تاب می آوری؟! نکند یک روز آب شوی! نکند یک روز آنقدر بلرزی که دیگر یک گربه نباشی! نکند مهرت از دلم بیرون رود...! نکند!
آدما مثل وسایل شارژی هستن که یا آدم هایی هستند که وقتی آخرشون نزدیکه هی آلارم می دن "battery low"، هی بهت یادآوری می کنن که فرصت داری همه چیز رو تمدید کنی.هی می گن اگه به فکر نباشی من رو از دست می دی.آدمایی که در بودن باهاشون همیشه فرصت هست.یا آدم هایی هستند که اینقد حوصله ندارن که یهو می گن "battery empty" و تو بهت می گذارنت و می رن.یه جوری به آخر می رسن که نمی فهمی کِی؟ چرا؟ فقط می ذارن و میرن. و اصلا مهم نیست براشون که قراره سر تو چی بیاد؟! یه جوری دارن می گن اگه تو براشون مهم بودی از همون اول بهت فرصت می دادن ولی اونا آدم ها رو مثل خودشون می خوان، اگه خوبن، خوبی خودشون باشه و اگه بد ان به خاطر حرف بقیه تغییر نکنن.به نظرشون معنی نداره هی به یکی بگی اگه اینطوری باشی بهتره،اگه اونطوری باشی من میرم.اگه باهاشون هستی باید بشناسی شون.باید بدونی از چی خوشحال می شن و از چی ناراحت.خلاصه اینکه به حریم شخصی دیگران حمله نمی کنند.
گروه دوم به مراتب آدم ترن!
یه دوستی داشتم اسمش مینو بود،ما دو تا و بودیم و علی و شهراد و مهدکودکی که هر روز روی هوا می رفت.من و مینو شبا زنگ می زدیم بهم نقشه می کشیدیم چطور اون دو تا رو از میدون خارج کنیم.اون دو تا هم هر روز سر ساعت فیلم می نشستن عقل هاشون رو می ریختن رو هم که چطور جیغ ما دو تا رو دربیارن.
خلاصه همیشه ما این طرف گود بودیم و اونا اونطرفش.زد و سال تموم شد و همه این قضایا رفت پی کارش ولی ما که یادمون نمیره رفیق و دشمن مون.خیلی وقت ها می شه یادشون می کنم.با خودم میگم اونا الان کجای این دنیان؟ چی کار می کنن؟ چه جوریه حالشون؟ هنوز همون قدر شاد و سرحال و پر انرژی هستن؟یاد اون روزا می کنن؟
دو هفته پیش که رفته بودم امتحان تو شهری،افسره که داشت اسم ها رو می خوند،من خیلی استرسی و گیج و منگ بودم که یه دفعه یه اسمی رو صدا زد که برق از سرم برد.درست شنیدم؟ مینو حاتمیان؟ سر چرخوندم هیچ کی نبود،هیچ کی.دو تا ماشین امتحان گرفت و هیچ مینو حاتمیانی نیومد.نزدیکای نوبت من بود که بشینم،داد زدم رو به همه دختر ا و پسرا با عصبانیت گفتم : این مینو حاتمیان نیومد؟! یکی از اون وسط برگشت گفت: چطور مگه؟ یه نگاه انداختم بهش،اصلا و ابدا مینو نبود!مینو که این شکلی نبود.با خودم گفتم ای بابا ما رو باش فک کردیم دوستمون رو پیدا کردیم.
واسه آخرین زور ازش پرسیدم: مهدکودک فرهنگیان شماره 2 می رفتی؟
تعجب کرده بود،نمی دونست جواب این خل و چل و بده یا نه.
گفت : آره،چرااااا؟
جیغ زدم که : نعیـــــــــــــــمه ام!!!!!!!!!!
خلاصه پریدیم تو بغل هم و کلی بگو و بخند.دنیا رو داده بودن بهم انگار.حتی به علی و شهراد هم رسیدیم.یادی کردیم ازشون.
اینا همه رو گفتم که بگم:مینو ،علی،شهراد شما اولین دوستای من بودید.کلی خاطره خوش دارم ازتون.کلی دنبالتون گشتم ولی بی فایده بود.علی،شهراد به خاطر اون روز که الکنلگ گهواره ای رو تند تند تکون میدادیم و سر شما دوتا می خورد به زمین و وحشت کرده بودین عذر می خوام.دلم می خواد ببینمتون.